https://srmshq.ir/zwqclt
جنگ شد... به همین راحتی. بدون مارش و آژیری و بدون اعلام برای دعوت از جوانان وطن برای پیوستن به نیروهای نظامی. جنگی از دل آسمان. با موشک و بمب و پهباد. همه چیز اما در این جنگ متفاوت پیش رفت. متفاوت و شاید شگفتانگیز. کمتر کسی بهجز وطن و مردمش به چیزی فکر میکرد. کمتر کسی به فکر خریدهای آنچنانی آذوقه از فروشگاهها فکر کرد و آنهایی هم که فکر کردند بعداً از خریدهایشان جوک ساختند!
از دل این جنگ گویی زندگی برمیخاست و نوای مردم کمک به هموطنانشان و تلاش برای حفظ خاک وطن بود. گویی که دشمن قصد دارد پای پلیدش را به خانههای شخصی مردم بگذارد. مردم شهرهای امنتر، مردم شهرهای زیر حمله را به خانههای خود دعوت کردند و هرکسی که با انفجاری جان میباخت فیلمهای زندگی و خندههایش بود که دست به دست میشد. اسراییل و ترامپ از نارضایتی مردم از وضعیت کشور تصوری دیگرگونه داشتند. تصورشان این بود کسی اینجا فرش قرمزی پهن میکند برای تغییر اما هر چه به تصور خود در زدند کسی دری برایشان باز نکرد و هر لحظه منفور و منفورتر و ناامید از اینکه دری برایشان باز شود! مردم ایران را هنوز دنیا بهخوبی نشناخته است. شاید خودمان هم از خودمان و روحیهمان خبر نداشتیم که در بزنگاه چه هوشمندانه و دلاورانه به میدان میآییم. از هر قشری که باشیم. حتی ناراضیترینمان. مشکل را هم خودمان با خودمان حل میکنیم و هیچ بیگانهای را برای حل مشکلی دعوت نمیکنیم چه اینکه در تاریخ دیدهایم ورود اجنبی چه بلایی بر سر یک کشور میآورد حتی حضور معنویاش. حرف مردم این بود که حتی اگر ماهها برای بیان اعتراض خود در صحنه باشیم اما صحنه را برای دخالت هیچ فردی از خارج از کشور باز نمیکنیم... و آیا این مردم قدرشان دانسته خواهد شد؟ آیا مسئولان به این نتیجه خواهند رسید که وقتی از واقعیت و ماهیت و فهم مردم ایران و خواستههایشان حرف میزنیم از چه حرف میزنیم؟ آیا این بار به حرف آنها از دل و جان و خواستههایشان گوش خواهند داد و یا باز هم عدهای معدود و جنجالآفرین که آنها هم واقعیت خود را در این جنگ نشان دادند همچنان به هیاهوی غیرمتعارف خود ادامه خواهند داد؟
واقعیت این است که مردم دوستداشتنی ایران با تمام وجود زندگی را حتی از دل جنگ جستجو کردند و این گوهر گرانقدر یعنی روح زندگی را برای بقای خاک وطن از دل و جانشان در دستشان نگاه داشتند. مقاومت کردند و حماسه آفریدند. چه در پدافندها و در مقام حمل لانچرهای موشک و اورژانس و مرزبان و نیروی هلالاحمر و نظامی و انتظامی و چه در کوچه و خیابان بهعنوان شهروند عادی... چه در میدان دیپلماسی و چه در میدان جنگ، متفاوت و از خودگذشته و میهندوست و عاشق وطن عمل کردند و حالا میتواند زمان تغییر نگاههایمان به میهن و مردمش باشد. زمان فهم بیشتر این مردم و شناختنشان و گوش سپردن درست به هر آنچه که در زمانهای مختلف برای کشورشان از روی خیز و درک شرایط زمانه خواستهاند...
https://srmshq.ir/o7kc4n
در جغرافیای تاریخی ایران هر ایالت یک لقب خاص داشت که در ترکیب با نام شهر استفاده میشد. این لقب جدا از اینکه با نام شهر همقافیه بود و ترکیب کلامی موزونی را شکل میداد به مهمترین ویژگی سیاسی یا اجتماعی شهر اشاره میکرد. بهعنوان مثال دارالسلطنه اصفهان (به خاطر پایتخت بودن اصفهان در دوران صفوی)، دارالسلطنه تهران (که بعدها در دوران ناصرالدینشاه قاجار به دارالخلافه ناصری تغییر یافت)، دارالعلم شیراز، دارالعباده یزد و...
لقبی که همیشه کرمان با آن ملقب شده است واژه دارالامان است ترکیبی زیبا بنام دارالامان کرمان که از دوران زندیه در متون تاریخی به این ایالت اطلاق میشد.
مرحوم باستانی پاریزی در مقدمه تاریخ کرمان (نوشته احمدعلی خان وزیری) بهصورت مستقیم به این ماجرا اشاره میکند:
... اگر نگوییم که در طول تاریخ فریاد الامان الامان مردم کرمان از دست حکام بیامان و فرماندهان بدزبان به آسمان بلند بوده است، لابد باید تعبیر دیگری یافت. شاید بشود تصور کرد که روحیه ملایم و سازگار مردم آن با یکدیگر و با همسایگان، موجب نهادن این وجهتسمیه شده باشد، در تمام ادوار تاریخ، درجه حرارت سیاسی شهرهای کرمان با سایر شهرهای ایران دو، سه درجه تفاوت داشته- یعنی ملایمتر بوده است- ولی گمان من آن است که این لقب آنجا مصداق پیدا میکند که تمدن، بشریت و انسانیت در بیابانهایی که دویست فرسنگ در دویست فرسنگ طول و عرض دارند، توانستهاند به امنوامان، به کمک ساکنان آن ادامه حیات دهند، درحالیکه یک طوفان ریگ کافی بود که هرچه درروی زمین هست برای قرنها در دل خود مدفون کند. (وزیری، ۱۳۷۵: ۱۵-۲۰)
دارالامان سرزمین امینت بوده است گاهی در کوچه و خیابان به طعنه و با خنده با این مواجه میشویم که در روزگاران گذشته ملایی خاک چهارگوشه کرمان را برداشت و بر آن دعا خواند تا این آبادی از گزند فتنهها دور باشد و شاید با وجود حملات مکرر ازبک، افغان، بلوچ و... برای همگان سؤال باشد که کرمان در جنگهای رسمی علیه ایران جایگاهی ایمنتر از سایر ایالتها را داشته و چه در جنگ هشت ساله دفاع مقدس و چهبسا در جنگ دوازده روزه مکانی ایمن بوده است و چگونه در دوران مغول که ایران پرالتهابترین روزگارش را سپری میکند کرمان در سایه حکومت ترکان خاتون قراختایی شاهد بهترین روزهای تاریخش است و شاید گواهی بر تأیید این افسانه باشد اما بنا به نظر نگارنده این امن و امانی صرفاً به دوری از جنگ تلقی نمیشود وگرنه بسیار جنگها کرمان را به مرز نابودی کشانده که آخرین آن حمله شدید و بیرحمانه آغامحمدخان قاجار است که هنگامی که ابراهیمخان ظهیرالدوله بهعنوان والی به کرمان فرستاده شد شهر را به گورستانی بزرگ تشبیه کرد.
به نظر میرسد دلیل اینکه این سرزمین دارالامان بوده مردمانی بوده است که با وجود سختگیری طبیعت و حاکمان (عموماً غیر کرمانی ظالم) همواره با تساهل و برادری در کنار یکدیگر زندگی کردهاند؛ فارغ از هر دین و هر اندیشهای و در صفحات تاریخش کمتر جنگ بر سر عقیده دیده میشود.
دارلامانی که بسیاری از پادشاهان در واپسین روزهای حکومتشان بدان جا پناهنده میشدند چراکه میدانستند این مردم مهماننواز جان میدهد ولی امنیت و امانی که به دیگری بخشیده است را نمیگیرد.
«... دولتهای بزرگ ایرانی، صبح صادقشان در آفاق دیگر تافته است و کرمان بینوا همیشه ناچار بوده در آفتاب لب بام حکومتها تن خود را گرم کند». (وزیری، ۱۳۷۵: ۲۶)
https://srmshq.ir/x25e4f
با من تماسی گرفته میشود مبنی بر اینکه آیا دوست داری در مورد ترسهایت در زندگی مطلبی بنویسی؟
کمی فکر میکنم و میپرسم کدام نشریه؟
جواب میگیرم: «سرمشق»
با خودم فکر میکنم در مورد ترسهایم چه بنویسم؟ و بعد متوجه میشوم چقدر جالب! همین الان دچار ترسی هستم که شاید آنقدر آشکار نباشد ولی قطعاً وجود دارد؛ ترس از اینکه برای چاپ نوشتههایم در نشریه میترسم، از اینکه باید و نبایدهایی دارد یا نه؟ میترسم. ترس همیشه از رگ گردن به ما نزدیکتر است و از کودکی به ما میآموزند که نترس؟
فکر میکنم اینهم یکی از بلاهای بدی است که سرمان میآید، خانواده، جامعه به ما میگویند: «نترس، ترسو نباش»
حتی زمانی که کاملاً ابراز میکنیم که از چیزی، از موقعیتی احساس ترس داریم چهره درهم میکشند. حالا که انسان بزرگسالی هستم به این فکر میکنم کاش اینقدر ترسهایمان را پس نزده بودیم، کاش به ما مهارت مقابله و کنار آمدن با آن را یاد داده بودند و ما هم بلد نیستیم که درستش را برای فرزندانمان اعمال کنیم، از یک زمانی که کمی بزرگتر میشویم ترس برابر ضعیفبودن میشود و ما باتمام نیرویمان سعی میکنیم ضعیف نباشیم. نتیجه هم چیزی نیست جز جارو کردن ترسهایمان زیر فرشی که تاروپودش را دروغ درهمتنیده؛ و اینکه خودمان خوب میدانیم زیر آن فرش چه خبر است؟
خاطراتی دارم از خردسالی؛ ترسهایم از کودکی شامل ترس از موجودات زنده زیادی بود، ترس از تاریکی، از موجودات ناشناخته که خَب خیلی وقتها هم ریشهاش به خرافاتی برمیگشت که از زبان بزرگسالان میشنیدیم. یادم است که در کودکی خیلی اصرار داشتم کارهای پسرانه انجامد هم؛ آن موقع کودک بودم و قطعاً نمیتوانستم رفتار خودم را تحلیل کنم.
یادم است پوشیدن لباسهای پسرانه، تفنگ داشتن و حتی زمانیکه فهمیدم فقط پسرها میتوانند به سربازی بروند بهشدت باعث عصبانیتم شد به حدی که پا به زمین میکوبیدم که من هم باید به سربازی بروم، الآن که فکر میکنم آن فرار و آن گریز من از بازیهای دخترانه، کفشهای پاشنهدار و… همه ناشی از ترس بوده؛ ترس اینکه تو دختری و دخترها ضعیفاند. لااقل فکر میکنم در جامعه ما موضوع ترس غیر از مواردی که بین همۀ انسانها مشترک است خیلی جنسیتزده هم است. ما دخترها و همینطور پسرها از کودکی، گروهی از ترسها را با توجه به جنسیتمان و تعریف جامعه از آن با خود حمل میکنیم.
شاید چیزی که میتواند انسانها را به یکدیگر نزدیک کند، صحبت از ترسها است، وقتی این سد شکسته شود، وقتی آدمها شروع کنند از ترسهایشان صحبت کنند حال همه بهتر میشود، من در کودکی بهشدت نگران ازدستدادن پدرم بودم بهحدی که شب نگاه میکردم که آیا قفسۀ سینۀ پدرم بالا و پایین میرود؟ آیا نفس میکشد؟ و یادم میآید تا الآن که بزرگسال شدم و فهمیدم افراد دیگری هم در کودکی همین ترس را داشتهاند، خیال میکردم این حس دردناک فقط مختص من است. ترسهای فردی را که کنار بگذاریم بچههای دهۀ پنجاه و شصت خوب میدانند ترسهای دوران کودکی و نوجوانی و… ما چه بود. زمان جنگ بود؛ جنگ، من را هم هیجانزده میکرد و هم میترساند، یادم میآید پسر همسایۀ پانزده سالهای داشتیم که در جبهه شهید شد، برای شهیدها حجله میبستند و ما بچهها این گوشه و آن گوشه شهر همیشه این حجلهها را میدیدیم.
اما این مورد برای من فرق میکرد، یک پسر که همسایۀ ما بود و او را میشناختم و فقط پانزده سال داشت. از مدرسه برمیگشتم که نگاهم به حجله افتاد، تک و تنها روبهرویش ایستادم. تصویری از یک پسر نوجوان و فردی که دیگر زنده نیست؛ یادم است در تصویر، چهرۀ فردی مرده را دیدم که بر روی قسمتهایی از چهرهاش پنبه گذاشتهاند. منِ کودک داشتم تصویر یک نوجوان کشتهشده را میدیدم و آن تصویر همیشه با من ماند. در مدرسه دائماً صحبت از جبهه بود، ما بچهها خیلی میترسیدیم. اخبار صحنههای دردناکی نشان میداد، برای جبهه کنسرو و حبوبات و...را به مدرسه تحویل میدادیم. اینجا دیگر ترسمان با عذابوجدان هم درآمیخته بود. در سرمان مرتب حرفهای معلمانمان تکرار میشد؛ «افرادی که در جبهه هستند؛ مثل ما غذای گرم ندارند، آنها دارند جانشان را برای ما و کشور فدا میکنند...» ترسِ آمیخته با عذابوجدان ترس کشندهای است. من حتی میتوانم ترسهایم را لیست کنم: ترس از کافی نبودن در مدرسه_ بهخاطر نمره،_ ترس از پوشیدن جوراب یا کفش سفید، ترس از اینکه یادت رفته باشد ناخنهایت را کوتاه کنی، ترس از اینکه مقنعهات بهاندازۀ کافی تنگ نباشد که موهایت را بپوشاند و همزمان به چونه و کنارههای صورتت فشار نیاورد، ترس از اینکه اگر درس نخوانیم و چیزی نشویم، آیندهای خیلی بد در انتظارمان است...
بالاخره جنگ هم تمام شد ولی ترسهایی که برایمان ساخت، از وجودمان نرفت.
...
...
متن کامل این مطلب را در شماره ۸۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.
https://srmshq.ir/i37cnp
زهرا رمضانی پور را خیلی وقت است که میشناسم. نقاشی که دانشآموخته دانشکده هنر دانشگاه کرمان است و در این سالها آثارش مورد توجه بسیاری قرار گرفته است. در ماهنامه سرمشق نیز مطالبی را در تفسیر و توضیح آثار مشهور تاریخ نقاشی جهان به نگارش درآورده است. تلاطمات زندگی، او را برای ادامه مسیر و بروز هنر خود مصممتر کرده است و اتفاقاً گفتوگوی من با او به این بحثها نیز کشیده شد. بعد از برگزاری نمایشگاه «همزاد خاموش» که بهنوعی زنان محور آثارش بودند به سراغ او رفتم تا در مورد کارهای جدیدش و تغییراتی که در دیدگاههای هنری او به وجود آمده بود به گفتوگو بنشینم. اینکه زنان چگونه به آثار او راه یافتند و همان زنان چگونه در آن آثار دچار تحول و نمودی متفاوت شدند. تلاش کرد تا به او برچسب فمنیست نچسبد و تأکید داشت که زنانگی و احساسات زنانه را در آثارش به تصویر کشیده...
برای شروع این گفتوگو لطفاً در مورد آخرین نمایشگاهی که در کرمان و رفسنجان با عنوان «همزاد خاموش» برگزار کردید توضیح بدهید چون آثاری که من قبلاً از شما دیده بودم شباهتی به آثار این نمایشگاه نداشت...چه اتفاقی افتاد که نگاه شما به موضوعاتی که در نمایشگاهها ارائه میدادید عوض شد و به موضوع جدیدی پرداختید.
من دو نمایشگاه انفرادی قبل از این داشتم و هر دو حول موضوع طبیعت بود. اولین نمایشگاهم خیلی به طبیعت نزدیکتر بود عناصر طبیعت را میشد در آن دید ولی البته یک طبیعت واقعی نبود طبیعتی ذهنی همراه با نوعی وهم بود. در نمایشگاه بعدی نگاهم در آثار ارائه شده به طبیعت تغییر کرد و سادهتر شد و خیلی بیشتر به سمت انتزاع رفت، در حدی که عنصری از طبیعت در آن دیده نمیشد و خب برداشتهای خیلی متفاوتی به دنبال داشت و تقریباً نود درصد بازدیدکنندهها با وجود اینکه برداشت من در آثارم کاملاً از طبیعت بود و عنوان نمایشگاه هم «رویش ناگزیر» بود برداشتشان نوعی حس اروتیک از کارها بود که خودم هم شگفتزده شدم.
این را بگویم که قبل از اینکه به این نوع نقاشیها برای نمایشگاه اخیرم فکر کنم در واقع پیکرهها را شروع کردم چون کار با چوب را خیلی دوست داشتم و پیکرهها هم در این نمایشگاه در کنار نقاشیها در معرض نمایش قرار گرفت.
چند پیکره در نمایشگاه بود؟
در این نمایشگاه هفت پیکره به نمایش درآمد که یکی از آنها نیمهتمام بود و به همان شکل به نمایش درامد. استارت پیکرهها تقریباً شش سال پیش خورد که کار چوب را شروع کردم و کارهای چوبی من بدون هیچ نوع آموزشی بوده یعنی کاملاً خودآموز. یک روز من تصمیم گرفتم کار چوب انجام بدهم و البته اول قصد داشتم آموزش ببینم ولی متأسفانه در کرمان هیچکسی با من همکاری نکرد؛ یعنی چند نفر از کسانی که کار چوب میکردند که حالا اسمشان را نمیآورم چندین بار به آنها مراجعه کردم و خواستم که به من آموزش بدهند و چون من خودم در رشته نقاشی تحصیل کردهام، ایده داشتم، ذهنیتش را داشتم و فیگور انسان را تا حدودی میشناختم و فقط از آنها خواستم که به من یاد بدهند که چطور از مغار و چکش استفاده کنم ولی متأسفانه هیچکدام همکاری نکردند و حدود یکی دو سال من همینطور با یک کنده چوب و چند مغار معطل ماندم!
چرا؟
خب نمیدانم واقعاً یکی از اساتید اول قبول کرد؛ یعنی به من گفت بیا روی طراحی کار کنیم که من هم طرحهایم را به او دادم و گفتم من ایده و طرح دارم که ایشان برای آموزش عملی امروز و فردا میکردند که فردا بیا، ماه آینده، من الان کرمان نیستم و…
همه اساتید مرد بودند؟
بله
شاید به خاطر اینکه شما زن بودید نمیخواستند بپذیرند!
شاید...به هر حال حس کردم یا نمیخواستند یا حوصلهاش را نداشتند و یا احساس کردند شاید کسی بخواهد جای آنها را تنگ کند. چون آقای قرایی، کرمان شهر کوچکی هست و من معتقدم شهر کوچک هنرمندانش هم کوچک میشوند و دور همدیگر یک خط میکشند که حالا این را حذف کنیم آن را حذف کنیم. وقتی تعداد هنرمندان کم باشد رقابت از بین میرود و وقتی فقط پنج تا هنرمند در یک حیطه باشد دیگر من (نوعی) سعی نمیکنم که خودم را بالا بکشم و سعی میکنم بقیه را به پایین بکشم تا خودم بیشتر دیده شوم و من از رفتار اولین نفر که خواستم به من آموزش دهد و گفتم من ایده را دارم و چیزی از شما نمیخواهم جز آموزش برخی موارد عملی ولی در جواب گفتند الآن نیا، فردا بیا، من تهران هستم و دقیقاً همان صبحی که گفته بودند من تهرانم، در مجموعه گنجعلی ایشان را در بازار مسگرها در حال قدم زدن دیدم و فهمیدم که قرار نیست کسی به من کمک کند یکی دو نفر دیگر هم به من همینجوری گفتند که آمدیم کرمان به شما خبر میدهیم و بعد من گفتم آقا الآن کرمان هستید و من بیایم یک ساعت برایم توضیح بدهید و میگفتند که نه من الآن گرفتارم و خلاصه گذشت و من دو سال معطل شدم. یک کنده چوب خریده بودم و چهارتا مغار و چکش و اینها گوشه خانه بود و گفتم دو سال گذشت و این دو سال را اگر خودم شروع کرده بودم تا الآن کار به یه جایی رسیده بود و شروع کردم. رفتم حیاط منزل مادرم و کار را شروع کردم. حاصل اولین تماس دست من با چوب یک پیکره ظریف شد که اتفاقاً در نمایشگاه هم در معرض دید قرار گرفت و خیلی هم مورد توجه بود. من احساس کردم خب من خودم میتوانم کار کنم و کمکم شروع کردم وسایل دیگر را خریدم و چون با مغار خیلی کند کار پیش میرفت مینی فرز و چند فرز دیگر و دریل خریدم و شروع کردم وسایل برقی مورد نیاز را خریدن و کار کردن. ایده من برای پیکرهها همین بود که در واقع در نمایشگاه ارائه شد و با توجه به شرایط خودم، احساسات و عواطف زنان را میخواستم به تصویر بکشم و شاید آن زمانی که من ساخت پیکرهها را شروع کردم زمانی بود که خودم از لحاظ روحی خیلی خسته بودم. ایدهها و طرحهایی که داده بودم بیشتر الهام گرفته از مادر بود ولی کمکم که آمدم جلو مثلاً یکی دو تا پیکره که کار کردم حس کردم ناخودآگاه طرحهای من به سمت حرکات موزون و شادی میرود و احساس بیشتر آزادی؛ یعنی اولین پیکره من را اگه شما نگاه کنید خانمی با سر پایین و دست بسته و به نوعی سرشار از غم است اما ناخودآگاه وقتی به آخرین پیکره رسیدم بدون اینکه خودم احساس کنم، دیدم هرچه جلوتر رفتم این شخص شکفتهتر میشود و آن گارد بسته را کاملاً باز کرده و ابایی از دیده شدن و از قضاوت شدن ندارد و کاملاً خودش را با بیانی متفاوت در معرض دید قرار داده. البته این صرفاً به معنای دیده شدن جسمی نیست و بهعنوان یک نماد مطرح میشود و در کارهایم هر چقدر که جلو میروم این حرکات لطیفتر شده و آن بسته بودن گارد کاملاً باز شده و آن حرکات موزون و شادی را در پیکرهها میتوانیم ببینیم. پیکرهها رئال هستند و البته با کمی اغراق در کشیدگی اندامها.
نقاشیها چی؟ این سبک جدید در نمایشگاه اخیرتان را کی شروع کردید؟
در ادامه کار پیکرهها یک ذهنیت در مورد نقاشیها در من شکل میگرفت. البته اینجا این نکته را بگویم اگر پیکره زن را کار کردم و یا در نقاشیهایم زن را محور قرار دادم اصلاً بحث فمینیسم و جنسیت گرایی و جدا کردن زن از مرد نبوده. آدم فمنیستی نیستم و زن را در جایگاه خودش و مرد رو در جایگاه خودش میستایم بنابراین این بحث فمینیسم را در کارهایم مطرح نمیدانم.
همینجور که پیکرهها را کار میکردم همزمان این بحث عواطف و احساسات زنانه در من شروع به برجسته شدن کرد برای نقاشیها. کارهای انتزاعی که قبلاً انجام داده بودم همواره در ذهنم یک ترکیبی از آنها با زن و زنانگی شکل میگرفت و میخواستم به نوعی زن و این چهره و فیگور زن به آن انتزاع ناشی از طبیعت افزوده شود. خیلی اتودها زدم چه روی کاغذ و چه در ذهنم. چندین ماه طول کشید این موضوع و در واقع توی ذهنم این اتودها را بیشتر میپروراندم. تا کمکم زن آثارم خودش را کاملاً از ذهنیت نقاشیهای قبلی جدا کرد و مستقلاً در ذهنم و در اتودها پرورش پیدا کرد. شاید یک دلیل اینکه شما میگویید چرا یکدفعه از آن قالب به این قالب آمدم این بوده و همینطور در واقع مسیر زندگیام و روحیات خودم بوده و درونیاتم. یک نکتهای که باید داخل پرانتز بگویم این است کاری که هنرمند انجام میدهد اگر از درونش نشأت گرفته باشد آن مثال معروف چیزی که از دل برآید لاجرم بر دل مینشیند مصداق پیدا میکند و در واقع یک اثر هنری اگر خلق شود و درونیات هنرمند را نداشته باشد به دل نمینشیند. مثل هزاران کار سفارشی بسیار دقیق و ظریف در اینستاگرام و فضای مجازی که زیبایی و ظرافت آن به لحاظ فنی بهشدت قابل تحسین است ولی در شما هیچ جنبش احساسی ایجاد نمیکند یا مثال دیگری بخواهم بزنم همین تابلوهای مغازهها که هر روز آنها را در خیابانها میبینیم اکثراً خوشنویسی هستند مثلاً به خط نستعلیق ولی تا حالا شده تابلو مغازهای رو ببینید و در شما شوری ایجاد کند که بگویید وای عجب خطی؟ نه چون این یک سفارش بوده یک کار صرفاً تجاری بوده؛ اما وقتی شما به قواعد و قوانین خوشنویسی نگاه میکنید، جزو ملزومات و قواعدش یک گزینه هست با عنوانشان و صفا که حالا همین را در همه هنرها مثل مجسمهسازی و نقاشی و موسیقی میتوانیم تعمیم دهیم؛ یعنی آن درونیات شما وقتی پالایش شد و آن را در اثر هنری آوردی آن اثر هنری قطعاً در مسیر موفقیت بیشتری قرار میگیرد چراکه اثر هنری هرگز جدای از هنرمند و روحیاتش نیست؛ که بر پیکر چوب، سنگ، بوم و ساز و آواز مینشیند و مثل نقشهای مسیر آن هنرمند و روحیات و حالات درونی او را نشان میدهد و بنابراین فکر میکنم تغییری که در نقاشیهای من ایجاد شده یک دلیلش همین بوده که شاید چون از یک مرحله سنی عبور کردم و در آن سن یک سری اتفاقات در زندگی من افتاده، در تغییر و رشدی که من سعی کردم در زندگی داشته باشم بر نقاشی و آثارم نیز تأثیرگذار بوده و خواسته و ناخواسته این تغییرات در آثار اخیرم به نمایش درآمده است.
احساس کردم نسبت به فمنیست بودن گاردتون رو بستید و گفتید که من در آن فاز نبودم. چرا؟ خودم در نگاه اول وقتی نقاشیها را دیدم گفتم شاید یک نگاه فمنیستی به موضوع داشتهاید.
نه نه نه! من کلاً فمنیستها رو نمیتونم بفهمم خصوصاً نمودهای بیرونی و تندرویهای فعالان این حوزه را شخصاً نمیپسندم، راستش را بخواهید خیلی در این موضوع دقیق نشدم و مطالعه نکردم که بگویم قبولشان دارم یا ردشان میکنم. فقط همینقدر میدانم خودم فمنیست نیستم چون برای من هر جنسیتی در جایگاه خودش ارزشمند و هر جنسیتی خودش میتواند محدودیتهای پیش روی خود را رفع کند بدون اینکه نیاز باشد کلاً روی طرف دیگر قضیه ضربدر بزند؛ و مسیر حرکت خود را ترسیم نماید حالا درست است که جو جامعه و نوع رفتار حاکمیت و هر چیزی میتواند تأثیرگذار باشد اما همیشه باید تلاش کرد تا فارغ از نگاه جنسیتی برای رسیدن به شرایط مطلوب زیست جمعی و البته هنری برای هنرمندان تلاش کرد. به خاطر همین، این مسئله را مطرح کردم که نگاه فمنیستی به کارهایم صورت نگیرد و من در واقع بهواسطه زن بودنم و فعالیتهایم بهعنوان فمنیست و فعال فمینیسم معرفی نشوم. مثلاً ببینید فروغ شعرهایش زنانه است و نمیشود گفت که یک فمنیست است. احساساتش شاید خیلی غلیان داشته و من هم همینجور علیرغم کارهای سنگینی که با وسایل برقی و سنگ فرز یا دریل انجام میدهم پس از اتمام کارم پشت در کارگاه و در زندگی زنانگی خودم را خیلی قوی میبینم و کارهایی که در نمایشگاه ارائه شده کاملاً سرشار از جریان سیال احساسات زنانه است از غم گرفته، ترس، ناکامی، آسیبها و جایی که میخواهد از خودش حفاظت کند، شادیها و آرامشش...
شما به نکتهای اشاره کردید که من اولین اثرم حس بسته بودن ذهنیت نسبت به خانمها در آن دیده شده و کمکم این نگاه رسیده به رقص و آن حالت شادی که الآن در آثارتان وجود دارد. سؤالی که دارم این است که هنرمند جامعه را میبرد به سمتی که در ذهن دارد یعنی دیدگاه جامعه را عوض میکند یا نه! جامعه است که هنرمند را تغییر میدهد؟ یا اصلاً ممکن است بگویید هیچکدام و آن درونیات من است که با هنر نمود یافته و من اصلاً کاری به جامعه ندارم و آن چیزی که در من اتفاق افتاده این بوده. اگر ممکن است در این مورد هم صحبت کنیم...
ببینید تأثیر جامعه را اصلاً نمیتوانیم نادیده بگیریم. باید بگویم جامعه و فضای جامعه و شرایط جامعه بدون شک بر کار هنرمند تأثیر دارد همانطور که بر کار و فکر شما بهعنوان یک روزنامهنگار تأثیر دارد. هنرمند وقتی کاری را ارائه میدهد، اول این که دارد از جامعه تأثیر میگیرد. ولی خب دو بخش است دیگر و حالا نمیدانم پنجاهپنجاه باشد یا یک طرف به طرف دیگر بچربد ممکن از بسته از شخصیت هنرمند متفاوت باشد. هم جامعه قطعاً تأثیر دارد و هم هنرمند ایدهها و درونیات خودش را دارد و هیچوقت نمیتواند درونیات خود و ذهنیاتش را نادیده بگیرد یا آنها را از تأثیر جامعه پالایش کند؛ اما هر چقدر تأثیر جامعه زیاد باشد ایدۀ ذهنی هنرمند با آن ترکیب میشود. مثل دو تا شخص که در یک چاردیواری که یکی به دیگری سلطه دارد ولی بازهم فرد ضعیفتر در درون خودش یک سری چیزها را نگه میدارد و میپروراند که هیچوقت نمیتوانیم آنها را نادیده بگیریم و انتظار از بین رفتنشان را داشته باشیم. فرد مسلط نمیتواند مدعی باشد که من تماماً فرد دیگر را کنترل مینمایم و یا بر او تأثیر کامل دارم. حتی اگه قرار باشد فرد ضعیفتر آن درونیات را درون خود پنهان نگه دارد این کار را میکند و خیالبافی میکند اما زمانی میرسد که کمکم آنها نمود پیدا میکند و ارائه میشود. در مورد شرایط بیرونی هم همینطور است. ما اصلاً تأثیر جامعه را نمیتوانیم نادیده بگیریم. اتفاقاتی در جامعه میافتد که ممکن است مسیر حرکتی و تفکر مردم را هم تحت تأثیر قرار دهد. قاعدتاً هنرمند هم جدا از مردم نیست چهبسا حساستر. حتی ممکن است حکومت فشارهایی را به یک هنرمند تحمیل نماید و از او بخواهد که به یک سمت خاص برود مثلاً مثل رویدادهایی که در یک جنگ پیش میآید؛ اما تفکرات درونی هنرمند از بین نمیرود و در جای خود میشکفد و سر باز میکند. آنچه که در مورد خودم میتوانم بگویم آثارم بیشتر نمود احساسات زنانه است اما تغییرات بیرونی در کنار تغییرات درونی خودم این کارها را شکل داده است. من معتقدم به اینکه یک زن خیلی قدرتمند است زنها از لحاظ روحی بهشدت قدرتمندند که شاید این توان در مردها کمتر دیده شود. مردها احساسات خیلی قویای دارند و فکر میکنم حتی عشق را خیلی قویتر از زنها در درون خودشان دارند و آن را معنا میکنند. مثلاً اینکه مردها اگه عاشق شوند فکر میکنم بهشدت قدرتمندتر و پایبندتر هستند البته اگر بخواهند! و همیشه معتقدم چارچوب یک عشق همیشه در دست یک مرد است. همیشه رابطهای پیروزتر است که مرد عاشقتر از زن باشد و از این لحاظ احساسات در مرد قویتر است ولی زنها خیلی از لحاظ روحی قدرتمند هستند و بهتر احساسات و روحیات را مدیریت میکنند در عین اینکه شاید نهایت غم در وجودشان باشد یا ترس، باز میتوانند از دل آن غم و ترس، شادی و جرأت و راسخ بودن را بیرون بکشند. در عین اینکه به شدت غمگین هستند ولی میتوانند شاد باشند و آن شادی را از دل غمهایشان بیرون بکشند. نگاهی که در آثار من وجود دارد نگاه و چشمان چنین زنی است که چشم در چشم مخاطب دوخته و میخواهد راسخ بودن و قدرت و توان خود را به مخاطبی که او را میبیند نشان دهد و بگوید من با تمام قدرتم وجود دارم و هستم.
...
...
متن کامل این مطلب را در شماره ۸۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.